中文(简体) Português English (US) Français Deutsch Italiano 日本語 한국어 Русский Español
Site Translator Widget with Flags
۴:۰۱

وبازهم ماجرای ملا نصرالدین

ارسال شده توسط mehran

درهــوای گرم وناب صبح یک روز بهار
می‌گـــذشت ازکوچه‌ای ملّا، متین وبا وقار
دید جمـعی کودکان مشغول‌بازی وخروش
عده‌ای هم ایستـاده سـاکت وسرد وخموش
رو به آنان کـردملّا گفت باصــــــوت بلند
کــــــــــوچهٔ بالایی ما آش نذری می‌دهند
بچه‌ها‌چون که شنیدند این سخن رابی‌قرار
روبه سـوی خانه‌ها کـردند باشوق، الفرار
باهوار و داد و بیداد کاســــــه‌ها برداشتند
باهمه اهل محــــل گفتند، درست پنداشتند
درخیابان دید ملّا مـــــرد وزن با کاسه‌ها
دسته دسته روبه سوی کوچه ‌ای با بچه‌ها
گفت باخود: مردعاقل ازچه غافل مانده‌ای
آش نذری می‌دهندآن‌جا وتـــــودرمانده‌ای؟
جمع کردآنی عبا، ازسرگـــرفت عمامه را
همچو تیری رفت خـــانه تا بیارد کاسه را
با خوداندیشید، امـــروزهم به کام ماگذشت
چون همیشه یاری‌ام داده مرا بیدار بخت!

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Cloob :: Oyax :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

0 نظرات:

:)) ;)) ;;) :D ;) :p :(( :) :( :X =(( :-o :-/ :-* :| 8-} :)] ~x( :-t b-( :-L x( =))

ارسال یک نظر