درهــوای گرم وناب صبح یک روز بهارمیگـــذشت ازکوچهای ملّا، متین وبا وقاردید جمـعی کودکان مشغولبازی وخروشعدهای هم ایستـاده سـاکت وسرد وخموشرو به آنان کـردملّا گفت باصــــــوت بلندکــــــــــوچهٔ بالایی ما آش نذری میدهندبچههاچون که شنیدند این سخن رابیقرارروبه سـوی خانهها کـردند باشوق، الفرارباهوار و داد و بیداد کاســــــهها برداشتندباهمه اهل محــــل گفتند، درست پنداشتنددرخیابان دید ملّا مـــــرد وزن با کاسههادسته دسته روبه سوی کوچه ای با بچههاگفت باخود: مردعاقل ازچه غافل ماندهایآش نذری میدهندآنجا وتـــــودرماندهای؟جمع کردآنی عبا، ازسرگـــرفت عمامه راهمچو تیری رفت خـــانه تا بیارد کاسه رابا خوداندیشید، امـــروزهم به کام ماگذشتچون همیشه یاریام داده مرا بیدار بخت!
ارسال به:
0 نظرات:
ارسال یک نظر