تومرا یادت نیست، روزگاری که جوان بودم
وبخود میبالیدم
وخودم راوخودم راتنها، بهترازسایر همسالانم میدیدم.
نه!تومرا یادت نیست، نه مرا ونه غروری که جوانی
به من آموخته بود.
خنده با یارانم- نوجوانان وجوانان برومندوقوی،
همچو من سالم ومست-
کار هرلحظه من بود درآن دوره دور.
همه سدها را ،با سرانگشت خیال ،ازسرراه برمیداشتم،
نه حسابی!
نه جوابی!
غم من جنگ نبود،زورنبود،
قحطی وبیماری ناجور نبود،
غم من دیدن دیرهنگامی، که به ناکامی من میانجامید، بود.
دیدن دخترکان زیبا،
با خرامیدن چون کبک به خیابان.
آری پسرم!
تو مرا یادت نیست،
تونبودی که ببینی پدرت راوقتی،چون تو پرشور بود!چون تو مغرور بود!
وبخود میبالیدم
وخودم راوخودم راتنها، بهترازسایر همسالانم میدیدم.
نه!تومرا یادت نیست، نه مرا ونه غروری که جوانی
به من آموخته بود.
خنده با یارانم- نوجوانان وجوانان برومندوقوی،
همچو من سالم ومست-
کار هرلحظه من بود درآن دوره دور.
همه سدها را ،با سرانگشت خیال ،ازسرراه برمیداشتم،
نه حسابی!
نه جوابی!
غم من جنگ نبود،زورنبود،
قحطی وبیماری ناجور نبود،
غم من دیدن دیرهنگامی، که به ناکامی من میانجامید، بود.
دیدن دخترکان زیبا،
با خرامیدن چون کبک به خیابان.
آری پسرم!
تو مرا یادت نیست،
تونبودی که ببینی پدرت راوقتی،چون تو پرشور بود!چون تو مغرور بود!
عکس:ارسالی ساراموسوی
ارسال به:
0 نظرات:
ارسال یک نظر