چشمهای درشت سیاه با مژه ای بلند فر خورد ه اش نا خود آگاه توجه همه را جلب میکرد . ساکت بود. وقتی دیدمش یاد این شعر افتادم :"ای تیر غمت را دل عشاق نشانه جمعی به تو مشغول و توغایب زمیانه" روبروی من توی پارک روی نیمکت تنها نشسته بود وه چه زیبا بود.
برخاست و جلو آمد" خیره به من نگاه کرد جلوم ایستاد از خودم خجالت کشیدم. از اینکه نامحرمی در چشمانم چشم دوخته ...... ولی شعاع نگاهش جانکاه بود. یک چیزی نگاه مرا به او دوخته بود به من زل زد و گفت:
" رفتم به در صومعه ی عابد و زاهد......دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد......گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد."
وقتی این ابیات را شنیدم که ادامه مخمس عارفانه شیخ بهایی بود بیهوش در دریایی از نور غرقه شدم نمیدانم چگونه ذهن مرا خواند......؟
سالها از آن روز میگذرد هنوز هم روی همان نیمکت می نشینم و آن صدا در گوشم زمزمه میکند : ای تیر غمت را دل عشاق نشانه"هرگز او را ندیدم تو گویی او فرشته ای بود که مرا از به دنیای نور تبعید کرد.از آن روز مسیر زندگی من تغییر کرد.من دیگر مست می هیچ کس نشدم الا می حق .چشمه های عرفان به دلم جاری شد.در فراق آن پریچهره عاشق شده وامانده ماندم و ماندم.
نویسنده: دکتر رضا قهستانی
برخاست و جلو آمد" خیره به من نگاه کرد جلوم ایستاد از خودم خجالت کشیدم. از اینکه نامحرمی در چشمانم چشم دوخته ...... ولی شعاع نگاهش جانکاه بود. یک چیزی نگاه مرا به او دوخته بود به من زل زد و گفت:
" رفتم به در صومعه ی عابد و زاهد......دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد......گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد."
وقتی این ابیات را شنیدم که ادامه مخمس عارفانه شیخ بهایی بود بیهوش در دریایی از نور غرقه شدم نمیدانم چگونه ذهن مرا خواند......؟
سالها از آن روز میگذرد هنوز هم روی همان نیمکت می نشینم و آن صدا در گوشم زمزمه میکند : ای تیر غمت را دل عشاق نشانه"هرگز او را ندیدم تو گویی او فرشته ای بود که مرا از به دنیای نور تبعید کرد.از آن روز مسیر زندگی من تغییر کرد.من دیگر مست می هیچ کس نشدم الا می حق .چشمه های عرفان به دلم جاری شد.در فراق آن پریچهره عاشق شده وامانده ماندم و ماندم.
نویسنده: دکتر رضا قهستانی
ارسال به:
1 نظرات:
سلام
بسیار زیبا و قشنگ بود مرسی از حسن انتخابتون
افشین
ارسال یک نظر