中文(简体) Português English (US) Français Deutsch Italiano 日本語 한국어 Русский Español
Site Translator Widget with Flags
۱۹:۰۷

ماجرای ملانصرالَدین

ارسال شده توسط mehran

روی منبر بود روزی حاج ملا نصر الدین + + نکته می‌گفت تا به دست آرد دل مستمعین
اززمین وآسمــــان آورد مثال وگفت وگفت + + یک کلام ازآنهمه مشتــــــاق بحثش نشنفت
تابه احکام نجــــاسـات او رسید، ابرازکرد‌ + + نکته هایی گفت ازآن‌هــا وکشف راز کرد
ساعتی راغوطه وربوداودراین گفت‌وشنود + +عده ای راهم زلذت خواب شیـرین درربود
نکته ای راگفت رو در رو به جمع مادران + + ازفضای پاک خانه، شاش وبول کـــودکان
بچّه ات شاشید اگـــــــرناگاه روی فرش تو‌ + + یا ببر بنــــــــــدازآن‌ رایا بخر تو فرش نو
بعدازآن ملا روان شد ســـــوی بازارخـرید + + جنس بسیاری گـــرفت‌وپول اوراکس ندید
وارد خـــــــانه شد و درب اتاق را باز کرد + + دید قالی را و ازدل برکشـــــــید او آه سرد
یک دو متری قالـــی زیبای او سوراخ بود + + علتش پرسید از زن گـــــفت با رنگ کبود
بچه‌چون شاشید این‌جا، من زناچاری بریدم + + بعد ازآنکه حکم رادرمسجد ازتو من شنیدم
من چرا دادم چنین حــــکم ازسردیوانگی؟ + + شاش ملازاده پاک است پاک تاچل سالگی!
گفت ملا این سخـــــن را باز ابرو درکشید + + ازغم قـــــــــــــــالی پاره زیر پتویی خزید
"واعظان‌کاین‌جلوه‌برمحراب ومنبرمی‌کنند + + چون به خلوت می‌روند آن کاردیگرمی‌کنند

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Mohandes :: Cloob :: Oyax :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

0 نظرات:

:)) ;)) ;;) :D ;) :p :(( :) :( :X =(( :-o :-/ :-* :| 8-} :)] ~x( :-t b-( :-L x( =))

ارسال یک نظر